معنی رسم و آیین

حل جدول

رسم و آیین

ینگ

سنت


رسم و آیین نو

بدعت


رسم

آیین


آیین

دین، رسم

فرهنگ عمید

آیین

طریق، روش: چنین است آیین گردنده‌دهر / گهی نوش بار آورد، گاه زهر (فردوسی: ۸/۵۱)،
[قدیمی] رسم و عادت، سنت: نباید به رسم بد آیین نهاد / که گویند لعنت بر آن کاین نهاد (سعدی۱: ۷۱)،
نظم و قاعده،
کیش، مذهب،
[قدیمی] زیب، زینت، آرایش،
* آیین جمشید: (موسیقی) یکی از سی لحن باربد،
* آیین دادرسی: (حقوق) مجموعۀ قوانین و مقرراتی که برای رسیدگی به دعاوی حقوقی و کیفری باید از طرف دادگاه‌ها و اصحاب دعوی رعایت شود، اصول محاکمات،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

رسم

آیین، هنجار

گویش مازندرانی

رسم

آیین – قاعده – شیوه

لغت نامه دهخدا

رسم

رسم. [رَ] (ع اِ) طریق و آیین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آیین و روش و منوال و طرز و شیوه و قاعده و قانون و طریق و وضع. (ناظم الاطباء). آیین و روش. ج، رسوم، مَراسِم. (آنندراج). قاعده و قانون و این لفظ عربیست. (از غیاث اللغات از سراج اللغات). نهاد. (فرهنگ سروری). قاعده و آداب. (از لغات ولف). سنت. مقررات. (یادداشت مؤلف). بمعنی قاعده و قانون و طرز و اسلوب، و خود عربیست که در فارسی نیز بهمین معنی بکار رود. (از شعوری ج 2 ص 10). آیین و قاعده. (فرهنگ سروری) (فرهنگ رشیدی). آیین و روش.قاعده. قانون. (از فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ نظام). آیین. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و برهان). بمعنی آیین و روش بفارسی با لفظ گرفتن و آوردن و داشتن و نهادن و بر جای داشتن و پخته کردن و بردن و دیدن و انداختن و برافکندن و برداشتن و زدودن و شکستن و برخاستن و برافتادن مستعمل. (آنندراج). شیوه و عادت متعارف. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر):
چنین است رسم سپنجی سرای
نخواهد که مانی بدو در بجای.
فردوسی.
چنین است رسم سرای جهان
همی راز خویش ازتو دارد نهان.
فردوسی.
چنین است رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب.
فردوسی.
چنین است رسم سرای سپنج
گهی ناز ونوش و گهی درد و رنج.
فردوسی.
زبهر رسم همی نیزه را سنان سازد
وگرنه نیزه ٔ او را به کار نیست سنان.
فرخی.
آیین جهان رسم جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون.
عنصری.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه.
منوچهری.
و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم در نتوان گذشت. (تاریخ بیهقی). چند کار سلطان مسعود برگذارد همه بانام آنها را نیز بباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). چه چاره داشتم که دوستی همگان به جای نیاوردمی که این از رسم تاریخ دور نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
چون بدین اندر محمد را بباشی دوستدار
رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس.
ناصرخسرو.
ز حجت پند بشنو کآگهست او
ز رسم چرخ دوار ستمکار.
ناصرخسرو.
این بود همیشه رسم گیتی
شادیش غم است و شکّرش سم.
ناصرخسرو.
چون این رسمها را ببینی بدان
که این بیشتر بهر روی و ریاست.
ناصرخسرو.
و آن دختر را برسم غلامان کلاه برنهادند و برفتند. (اسکندرنامه).
به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانگه یکی نواخت رباب.
مسعودسعد.
هرگاه این رسم مستمر گشت، همگان در سر این غفلت شوند. (کلیله و دمنه).
پس به نیکان کجا بد اندیشم
رسم و سنت چگونه گردانم.
خاقانی.
هست طریق غریب نظم من از رسم وسان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار.
خاقانی.
مهر بریدن ز دوست مذهب ما نیست
لیک چنین هم طریق و رسم ترا بود.
خاقانی.
و نظام مملکت و رونق دولت بقرار معهود و رسم مألوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت. (سندبادنامه ص 10).
در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری.
نظامی.
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن.
نظامی.
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود.
نظامی.
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت.
نظامی.
مرغ خانه اشتری را بی خرد
رسم مهمانش به خانه می برد.
مولوی.
خوشدلی در کوی عالم روی نیست
زآنکه رسم خوشدلی یک موی نیست.
عطار.
عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم
که سایلان نتوانند سایلان را دید.
اثیر اومانی.
شنیدم که شاپور دم درکشید
چو خسرو به رسمش قلم درکشید.
(بوستان).
قصه ٔ لیلی مخوان و غصه ٔ مجنون
عشق تو منسوخ کرد رسم اوایل.
سعدی.
روز وصلم هست کوتاه و شب هجرم دراز
کز دم سردم جهان رسم زمستان یافته ست.
امیرخسرو دهلوی.
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
بیفشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت.
حافظ.
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم جور و طریق ستم نداشت.
حافظ (از ارمغان آصفی).
وآنکه گیسوی ترا رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من مسکین داد.
حافظ.
پرسیدن یاران کهن رسم قدیم است
چونست که این رسم به عهد تو برافتاد.
کمال خجندی.
ای قاعده ٔمهر و وفا کرده فراموش
این رسم چه رسم است و چه آیین که تو داری.
خواجه آصفی.
بیش ازین رسم میانداری نمی آید ز من
در دکان خودفروشی چند دلالی کنم.
تأثیر اصفهانی.
درآن مکان که تو از راه قدر بنشینی
زمانه رسم گسستن از آن مکان برداشت.
ثنای مشهدی (از ارمغان آصفی).
آمد شرف براه مکان تو جان سپرد
رسم وفا به مردم عالم نمود و رفت.
شرف قزوینی (از ارمغان آصفی).
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن.
قاآنی.
- اسم و رسم، مراد مشخصات ظاهری و حد رسم منطقی است و اصطلاحاً شهرت و خاندان و شرف و بزرگی و جلال. نام و نشان. آوازه واثر. تشخص و سرشناسی: هفتادواند تن را به بخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
- با اسم و رسم، مشهور و دارای بزرگی و جلال. مشخص و سرشناس و نامور.
- برسم، برطبق قاعده. از روی آیین و شیوه ٔ معمول. رسمی. بر قرار و طریق مقرر: بامدادان در صفه ٔ بزرگ بار داد [مسعود] و حاجبان برسم می رفتند پیش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). بازگشت بدانکه مواضعه نویسد برسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281). در تاریخ محابا نیست آنانکه با ما به آمل بودند اگر این فصول بخوانند داد خواهند داد و بگویند که من آنچه نبشتم برسم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 470). رسول را به جایگاه نیکو فرودآوردند و پیش تخت بردند سخت برسم پیش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43).
- بی اسم و رسم، گمنام.
- رسم پرداز، پردازنده به آیین و سنت. مراعات کننده ٔ قواعد ورسوم. آنکه به انجام شیوه و سنت و رسم بپردازد. آنکه رعایت سنت و آیین بکند. که مرسوم و معمول بین مردم را رعایت کند:
به رنگ رسم پردازان تکلف می کنم بیدل
وگرنه معنی الفت عبارت را نمی تابد.
بیدل.
- رسم کسی را گرفتن، به سنت وی عمل کردن. طریقه و آیین و شیوه ٔ او را بکار بستن. به رسم و سنت وی رفتن. بر پی او رفتن:
آفتاب دین پیغمبر محمدبِن ْ حسین
آن خداوندی که در دین رسم پیغمبر گرفت.
معزی نیشابوری (از ارمغان آصفی).
- || مرسوم او را گرفتن. مرسوم او را در قبض و در اختیار گرفتن.
- رسم و آیین، شیوه و طریق. طریقه و آیین و سنت:
چه از رسم و آیین نوروز و مهر
زاسبان و از بنده ٔ خوب چهر.
فردوسی.
مر او را به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست.
فردوسی.
ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر
ای برون آورده ماه مملکت را از محاق.
منوچهری.
- رسم و راه، آداب و سنن. (یادداشت مؤلف):
چنین داد پاسخ که ای شهریار
همه رسم و راه از در کارزار.
فردوسی.
و رجوع به رسم و ره شود.
- رسم و رای، رسم و راه. (آنندراج از غوامض سخن):
همه زنگیان پیش خسرو بپای
فرومانده عاجز در آن رسم و رای.
نظامی (از آنندراج).
- رسم و ره، رسم و راه:
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد.
سوزنی.
و رجوع به رسم و راه شود.
- رسم و نهاد، قاعده و قانون. (یادداشت مؤلف):
بگویم ترا من نشان قباد
که او را چگونه ست رسم و نهاد.
فردوسی.
زمانش همینست رسم و نهاد
به یک دست بستد بدیگر بداد.
فردوسی.
- راه و رسم، رسم و راه. آداب و سنن. (یادداشت مؤلف). طریقه و شیوه:
که دانید کَاکنون ببندد میان
بجای آورد راه و رسم کیان.
فردوسی.
همه راه و رسم پلنگ آورم
سر سرکشان زیر چنگ آورم.
فردوسی.
که سعدی راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در بغداد تازی.
سعدی (گلستان).
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها.
حافظ.
- با رسم و فر، باقاعده و باشکوه. بآیین و بشکوه:
ای شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک ز تو بانهاد.
مسعودسعد.
- به رسم کاری بودن، برای آن کار معین بودن. (یادداشت مؤلف): از این مطبخ [اسدآباد] تا آنجا که وی بودی خوردنیها دست بدست غلامان مطبخ بدادندی از بسیاری بندگان که به رسم این کار بود. (مجمل التواریخ و القصص).
|| ترتیب وانتظام. دستور. وضع. (ناظم الاطباء). قواعد و مقررات: بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). || عادت و خوی. (ناظم الاطباء). دأب. (یادداشت مؤلف). عادات. (لغات ولف). معمول و متعارف. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). روشی که قانون آن را در روابط افراد معتبر می داند. حقوق عادی. عرف و عادت. (فرهنگ فارسی معین):
به هر سال یک بار کردی چنان
برفتی بدان رسم در سیستان.
فردوسی.
آنچه رسم است که اولیای عهود دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی... هرچه تمامتر ما را فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). گفت صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه ای نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است که وکیل درنویسد و بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد همگان به سلام وی روند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). آنچه می یافتند می ستدند و اندک چیزی به خزانه می رسید که بیشتر می ربودند چنین که رسم است و در چنین حال باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459). عبدالجبار پسر وزیر آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتکارانی که رسم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری به ظلیم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
خوی نیکو و داد را بلفنج
کاین دو سیرت ز رسم احرار است.
ناصرخسرو.
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند.
ناصرخسرو.
مرداسنگ... و هنج از هر یکی نیم درمسنگ و نیم مرهم سازند چنانکه رسم است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). همه را بکوبند و به انگبین بسرشند چنانکه رسم است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
رسم ترکانست خون خوردن ز روی دوستی
خون من خورد و ندید از دوستی در روی من.
خاقانی.
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید.
خاقانی.
اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی. (گلستان).
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده ٔ پیر.
سعدی (گلستان).
دانمت آستین چرا پیش جمال می بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری.
سعدی.
نمی دانم به هر جایی که هستی
خلاف رسم و عادت کن که رستی.
شبستری.
بکلی دور شو از رسم و عادت
بگو از جان و دل قوت شهادت.
پوریای ولی (از ارمغان آصفی).
هر دهی رسم و عادتی دارد.
اوحدی.
مکتوب گاهی رسم بود از کلک گوهربار تو
منسوخ کرد آن رسم هم کم لطفی بسیار تو.
فضل اردستانی.
نی اضطراب کرده بدل جای نه سکون
کز زلف بیقرار تو رسم قرار بود.
واله هروی.
- بی رسمی، رفتار و عمل خارج از اصول متعارف.حرکت خلاف عرف و قاعده و قانون. ظلم. (یادداشت مؤلف): این زن پیش رسول ملک روم بنالید و گفت مرا شوی بود و از بزرگان مصر بود بمرد و این خانه ٔ مرا بی رسمی کردند و رسول او را گفته بود که تو و خانه ٔ تو از این ملک برهانم. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- رسم رفتن، معمول شدن. متداول گشتن: رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
|| رواج. || معامله. (ناظم الاطباء). || خدمتکار نزدیک مانند آبدار و جامه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). خدمتکار نزدیک. (فرهنگ اوبهی).
- به رسم بودن، پیشکار بودن. جزو عمال امیر یا بزرگی قرار داشتن. (فرهنگ فارسی معین).
|| وظیفه و مشاهره. (ناظم الاطباء). وظیفه و مواجب. (فرهنگ نظام). مجازاً، بمعنی راتبه و وظیفه. (آنندراج). مقرری. مستمری. (یادداشت مؤلف). بمجاز، به معنی وظیفه و مشاهره. (غیاث اللغات از سراج اللغات).وظیفه و مواجب که به نوکران دهند، و در این معنی نیز عربیست. (از فرهنگ رشیدی). عوارض. حق العمل. (فرهنگ فارسی معین):
رسم شعرا از تو هزار و دوهزار است
آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری.
فرخی.
ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن
کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر.
فرخی.
گرانی آمدش از من بدل مگر که چنین
بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر.
عنصری.
امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است. (تاریخ بیهقی). و نه حد بود آنرا که نوشتکین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت و ولایت مرو که به رسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543).
رنجها را برسم دربستی
عرصه ها را به وجه بگشادی.
مسعودسعد.
و هر کسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رساندندی بی تقاضا. (نوروزنامه).
گفتی از رسم سی هزار درم
کم ز سی نیزه گیر نتوان یافت.
نظامی.
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی و گاهی تاج.
نظامی.
- رسم الاستیفاء؛ مرسوم و مقرری دیوان مستوفیان. مستمری متصدی دفترمحاسبات و امور مالی در قدیم. مؤلف تذکره الملوک گوید: مستوفی الممالک بشرح جزو رسم الاستیفاء و غیره داشته: رسم الاستیفاء. از محال سیصدودو تومان ونه هزاروپنجاه وهشت دینار بابت... (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 59).
- رسم الحساب، مرسوم دیوان شمار وحساب و محاسبات. مقرری محاسبه. وظیفه ٔ مرسوم حسابداری. مؤلف تذکره الملوک در شرح رسم استیفاء مستوفی الممالک گوید: رسم الحساب از محاسبات از قرارتومانی سی دینار... (ص 59).
- رسم الوزاره، مقرری و مرسوم شغل وزارت. مؤلف تذکرهالملوک گوید: وزیر دیوان اعلی که مواجبی ندارد و بشرح جزورسم الوزاره و غیره و انعام و رسومات در وجه... او مقرر است. رسم الوزاره و غیره که از محال معین بوده... (ص 52).
|| نبشته. (ناظم الاطباء). || فرمان. (دهار). || خطوط نقاشی و کشیدن آنها. (فرهنگ نظام). || شکل.پیکر. صورت. (یادداشت مؤلف). || بازیی است که کودکان مکتبی در کشتها و باغ روی شوخی و ذهن آزمایی کنند بدان سان که همگی گرد هم نشینند و یکی از اول گیرد و از هر یک بپرسد که چه خورده ای او می باید چیزی بگوید که یا در آن حروف رسم، یعنی «ر، س، م » نباشد مانند پلو و نان و غیره و یا همه ٔ حرف آنرا داشته باشد مانند «سر ماهی » و امثال آن، اگر درست گفت ازاو بگذرد و اگر غلط گفت همه ٔ حضار بر او گویند: گه خورده ای، و همچنین بدور گردد. (لغت محلی شوشتر). || (اصطلاح صوفیه) صفت است که در ابد جریان می یابد بوسیله ٔ آنچه در ازل جاری شده است یا در علم خدای تعالی گذشته است. (از تعریفات جرجانی). در اصطلاحات صوفیه عادت را گویند رسم و هرچه بی نیت بود آن رسم وعادت باشد و بعضی گویند رسم عبارت از خلق و صفات آنهاست که ماسوی اﷲ باشد و بالجمله ظواهر خلق و ظواهر شریعت را رسم گویند. (از مصطلحات عرفانی تألیف سجادی). نزد صوفیه رسم مرادف عادت می باشد... رسم عادت را گویند عادتی که بی نیت بود. پس مرد باید که اول نیت خود را از شائبه ٔ نفسانی و داعیه ٔ شیطانی خالص گرداندو این به قوت علم می شود. مصراع: هرکه را علم نیست نیت نیست. و یا رسم عبارت از خلق و صفات اوست، چه رسوم آثار و نشانه هاست و هرچه جز خدای باشد نشانه های الهی است که ناشی از افعال اوست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کتاب اخیر ذیل ص 196 و مآخذ مندرج آن شود. || (اصطلاح منطق) تعریف شی ٔ به عرضیات مانند تعریف انسان به ماشی و ضاحک، به خلاف حد که تعریف شی ٔ به ذاتیات باشد چون تعریف انسان به حیوان ناطق. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). در عرف منطقیان عبارت از ممیز عرضی است... و یا مجموع چند عرضی است که فی الجمله موجب امتیاز معرف از ماعدا باشد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی). در عرف علمای منطق قسمی از معرف در مقابل حد باشد و آن بر دوگونه است: رسم تام... و رسم ناقص... و در نزد علمای اصول رسم اخص از حد می باشد زیرا قسمتی از حد باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه از عرضیات تنها بود یا آمیخته با ذاتیات آنرا رسم خوانند پس اگر افادت تمیز کلی کند تام بود والاّ ناقص. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 341):
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.
ناصرخسرو.


آیین

آیین. (اِ) سیرت. رسم. (صراح). عرف. طبع. عادت. داب. (دهار). آئین. شیمه. روش. دَیْدَن. خلق. خصلت. خو. خوی. منش:
سیرت اوبود وحی نامه بکسری
چونکه به آئینْش پندنامه بیاکند.
رودکی.
همه شب بدی خوردن آیین او
دل مهتران پر شد از کین او.
فردوسی.
مزن رای جز با خردمند مرد
ز آیین شاهان پیشین مگرد.
فردوسی.
ترا دانش و هوش و رای است و فر
بر آیین شاهان پیروزگر.
فردوسی.
دگر آنکه آیین شاهنشهان
بیاموخت از شهریار جهان.
فردوسی.
کنون از ره بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما.
فردوسی.
بسر برنهاده کلاه دوپر
به آیین ترکان ببستش کمر.
فردوسی.
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آیین پس از مرگ شاه.
فردوسی.
جز این است آیین پیوند و کین
جهان را بچشم جوانی مبین.
فردوسی.
همی دید تا هر یکی برنشست
به آیین چین با درفشی بدست.
فردوسی.
همه کوهشان بود آرامگاه
چنین بود آیین هوشنگ شاه.
فردوسی.
جوانی به آیین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان.
فردوسی.
بسه چیز هر کار نیکو شود
کز آن تخت شاهی بی آهو شود
بگنج و به رنج و بمردان مرد
جز این نیست آیین ننگ و نبرد.
فردوسی.
تو بصدر اندر بنشسته به آیین ملوک
همچنین مدح نیوشنده و من مدح نواز.
فرخی.
ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آیین و رسم یونانی.
عنصری.
جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون.
عنصری.
اما عمرو [لیث] چون او [یعقوب لیث] برفت سعی کرد تا بیشتری از آیین و سیرت نگاه داشت. (تاریخ سیستان).
آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بوده چنان بوده است که روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی. (نوروزنامه). چون ایوان مداین تمام گشت نوروزکرد و رسم جشن بجای آورد چنانک آیین ایشان بود... وگفت این آیین بجا ماند. (نوروزنامه). و آیین او چنان بود که چون جنگی کردی سپاهی داشتی آراسته و ساخته و ایشان را جامه ٔ سیاه پوشانیده. (نوروزنامه). شاه شمیران را معلوم شد، شراب خوردن و بزم نهادن آیین آورد. (نوروزنامه). و سلطان سنجر را [غزان] بگرفتند وهمچنان با خویشتن می آوردند، بر آیین سلطنت، الاّ آنکه خدمتکاران از آن خویش نصب کردند. (مجمل التواریخ).
پس آنگه بود چون شاهانه آیین
فرستادش عماریهای زرین.
(ویس و رامین).
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست
که زی هرکس آیین شهرش نکوست.
اسدی.
ببین تا ز کردار شاهان پیش
چه بِه ْ بُد همان کن تو آیین خویش.
اسدی.
تا باغبان در او بود از حد خویش نگذشت
بر کوهها چریدی از رسم خویش و آیین.
ناصرخسرو.
از دیدن دگر دگر آیینش
دیگر شده ست یکسره آیینم.
ناصرخسرو.
گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن
کبر کبک وحرص مور و فعل مار آیین مکن.
سنائی.
گرچه خرم روی و خوشبوئی ّ و خندان لب چو گل
با من اندر عشق بدعهدی، چو گل، آیین مکن.
عبدالواسع جبلی.
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون ِ با آن شکوه این ندید.
سعدی.
|| شرع. شریعت.دین. کیش. سنت. راه. طریقت:
زخوردن همه روز بربسته لب
به پیش جهاندار برپای شب
همان بر دل هر کسی بود دوست
نماز شب و روزه آیین اوست.
فردوسی.
نیا را همین بود آیین و کیش
پرستیدن ایزدی بود پیش.
فردوسی.
ز یزدان بخواهید تا همچنین
دل ما بدارد به آیین و دین.
فردوسی.
خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد.
فردوسی.
بداد فریدون و آیین و راه
بخون سیاوش بجان تو شاه.
فردوسی.
ز ما مهتر آزرده شد بیگناه
چنین سر بپیچید از آیین و راه.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتران بشنویم.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فرّه ٔ دین رویم
ز یزدان نیکی دهش یاد باد
همه کار و کردار ما داد باد.
فردوسی.
سپاهش همی خواندند آفرین
که این است پیمان و آیین دین.
فردوسی.
چه مهترچه کهتر چو شد جفت جوی
سوی دین و آیین نهاده ست روی.
فردوسی.
مر او را [شیرین را] به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست.
فردوسی.
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است و آیین و راه من است.
فردوسی.
بر آیین ایران مر او را بخواست [کردیه را]
پذیرفت و با جان همی داشت راست.
فردوسی.
نه رسم کیی بد[ضحاک را] نه آیین نه کیش.
فردوسی.
چو ضحاک بر تخت شد شهریار (کذا)
...نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی، آشکاراگزند.
فردوسی.
همه مردمی باید آیین تو
همه رادی و راستی دین تو.
فردوسی.
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه.
اسدی.
همه هم صورتند و هم سیرت
همه هم سنتند و هم آیین.
سنائی.
بدین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
بملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد.
عبدالواسع جبلی.
چو بشکست از هیربد پشت را
برانداخت آیین زردشت را.
نظامی.
|| معمول. متداول. مرسوم:
بپوشید تن را بچرم پلنگ
که جوشن نبودآنگه آیین جنگ.
فردوسی.
|| جشن سور:
با ماه سمرقند کن آیین سپرجی
رامشگر خوب آور با نعمه ٔ چون قند.
عماره.
یک روز مانده باز ز ماه بزرگوار
آیین مهرگان نتوان کرد خواستار.
فرخی.
|| شیوه. آهنگ:
تا بر گل سوری هزاردستان
آیین نواهای زار دارد.
مسعودسعد.
|| گونه. صفت. کردار. مانند. سان. آسا. چون. وار.
ترکیب ها:
- بهارآیین. بهشت آیین. جنت آیین. خسروآیین:
بهشت آیین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.
رودکی.
هر روز شادیی نوبنیاد و رامشی
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.
فرخی.
شاد ببلخ آی و خسروآیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیاکن.
فرخی.
باش از دولت بهارآیین
همچو آزاده سرو برخوردار.
مسعودسعد.
|| اندازه. حد. عدد. شمار. چند:
بیامد بر خال پاکیزه کیش
وزآن مال بی حد ستد بهر خویش
ز گاو و خر و گوسفند و ستور
ز اشتر ز استر به آیین مور.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| اسباب. وسائل. آلات. ادوات. ساز. سامان. آمادگی:
بیاراست [مردی عرب] آیین کشت و درود
از آن زر که یوسف بدو داده بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پس از نامه آیین ره ساختند
بروز سوم برگ پرداختند
بروز سوم کاروان رفت خواست...
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| سزاوار. روا. جایز. مباح:
گر ایدون که فرمان ِ شاه این بود
از آن پس مرا رفتن آیین بود.
فردوسی.
گر از ما بدلْش اندرون کین بود
بریدن سر دشمن آیین بود.
فردوسی.
فرستاده گر کشتن آیین بدی
سرت را کنون جای پایین بدی.
فردوسی.
غم آن کسی خوردن آیین بود
که او برغمت نیز غمگین بود.
اسدی.
|| قاعده. قانون. نظم. ترتیب. ضبط. زیج. شرع. یاسا. نَسَق:
بکوشید و [اردشیر] آیین نیکو نهاد
بگسترد بر هر سوئی مهر و داد.
فردوسی.
نشست [فریدون] از بر تخت زرین اوی
بیفکند ناخوب آیین اوی.
فردوسی.
نباید برسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن کاین نهاد.
فردوسی.
آیین این دو مرغ دراین گنبد
پرّیدن و شتاب همی بینم.
ناصرخسرو.
بفرمود که هر صد و بیست سال کبیسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنین خوانند بماند. (نوروزنامه). و جهانیان را واجب است آیین پادشاهان بجای آوردن. (نوروزنامه). و او صف لشکر از سواره و پیاده چنان به آیین داشته بود که سلطان را عجب آمد. (تاریخ طبرستان).
آیین تقوی ما نیز دانیم
اما چه چاره با بخت گمراه ؟
حافظ.
|| تشریف. سامان. اسباب:
ترا من بدین گونه نشناختم
نه در خوردت آیین همی ساختم
تو اندرخور بند و غل نیستی
بچندین بلا در، کجا ایستی ؟
شمسی (یوسف و زلیخا).
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار
ز هرگونه تشریفها کردنش
ز زندان بگردون بیاوردنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| طبیعت. نهاد. وَضع. جبلت. فطرت. حالت.چگونگی:
جهان همیشه چنین است و گرد گردانست
همیشه تا بود آیینْش گرد گردان بود.
رودکی.
آیین جهان چونین تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده و زنده بستودان شد.
رودکی.
چنین است آیین گردنده دهر
کز اونوش یابی گهی گاه زهر.
فردوسی.
چنین است آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر.
فردوسی.
چنین است آیین چرخ روان
تواناست او گر توئی ناتوان.
فردوسی.
چنین است آیین و رسم جهان
پدر را بفرزند باشد توان.
فردوسی.
چنین است آیین و رسم جهان
نخواهد گشادن بما بر، نهان.
فردوسی.
آیین تنت همه دگر شد
تو نیز بجان دگر کن آیین.
ناصرخسرو.
|| آذین. شهرآرای:
ببازارگه بسته آیین براه
ز دروازه تا پیش درگاه شاه.
فردوسی.
هر آنگه که گشتی [خسروپرویز] ز نخجیر باز
برخشنده روز و شب دیریاز
هر آنکس که بودی ورا دستگاه
ببستی بشهر اندر آیین براه.
فردوسی.
بفرمود آیین کران تا کران
همه شهر سگسار و مازندران.
فردوسی.
چنین تا به بسطام و گرگان رسید
تو گفتی زمین آسمان را ندید
از آیین و گنبد بشهر و بدشت
براهی که لشکرهمی برگذشت.
فردوسی.
همه شهرها جمله آیین ببست
منوچهر بر تخت زرین نشست.
فردوسی.
چو آیینها بسته شد در سرای
نه کم بد سرای از بهشت خدای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و مردم شهر شادی نمودند و آیین بستند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی).
و فعل آن بستن باشد. || زینت. آرایش. زیب. زیور:
خزائن پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آیین وزیور بود.
سعدی.
|| فرّ:
بر آن زیب و آیین که داماد تست
بخوبی بکام دل شاد تست.
فردوسی.
چو آمد بگرسیوز این آگهی
که شد تیره آیین شاهنشهی.
فردوسی.
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین و آب.
فردوسی.
چوفرزند باشد به آیین و فر
گرامی بدل بر، چه ماده چه نر.
فردوسی.
|| اَدَب. آداب. مراسم:
بیاموز او را ره و سازرزم
همان شادکامی ّ و آیین بزم.
فردوسی.
پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آیین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه، این نباشد مگر ابلهی.
فردوسی.
چه دانی تو آئین شاهنشهی
که داری سر از مغز و دانش تهی.
فردوسی.
بکردار و به آیین و به خوهای ستوده
جمالیست جهان را و که داند چه جمالی.
فرخی.
|| اراده. خواست. خواهش:
وگر زو [از افراسیاب] تو خشنودی ای دادگر
مرا بازگردان ز پیکار سر
بکش در دل این آتش کین من
به آیین خویش آر آیین من.
فردوسی.
- بآیین، چنانکه باید. بطوری که ضرور است. متنظم. منتسق. مرتب:
دبیری بآیین و بادستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه.
فردوسی.
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر وز بارگاه...
جهانی بآیین شد آراسته
می و رود و رامشگران خواسته.
فردوسی.
دل از داوریها بپرداختند
بآیین یکی جشن نو ساختند.
فردوسی.
تو بنشین بآیین به تخت کیان
چو من پیشت آیم کمربرمیان.
فردوسی.
تو شو تخت شاهی بآیین بدار
بگیتی بجز تخم نیکی مکار.
فردوسی.
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
برابر بآیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید.
فردوسی.
همان قیصر از سلم دارد نژاد
نژادی بآیین و با فر و داد.
فردوسی.
تو قلب سپه را بآیین بدار
من اینک پیاده کنم کارزار.
فردوسی.
یاری بودی سخت بآیین و بسنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دلتنگ
این خو تو از او گرفته ای ای سرهنگ
انگور ز انگور همی گیرد رنگ.
فرخی.
از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
بدرفشانی چون شمس و بگردی چو قمر.
فرخی.
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیانی ّو مگذر.
فرخی.
بآیین صورتی کاندر جهان کس
نظیر او نه دیده ست و نه گفته.
عنصری.
بچون تو شاه بآیین شده ست کار جهان
بچون تو خسرو روشن شده ست چشم حشم.
مسعودسعد.
- || زیبا. جمیل:
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گَه ِ سیم
شاخ بادام بآیین تر یا شاخ چنار؟
فرخی.
بآیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندرو شادکام.
عنصری.
|| صورت. طریق.
- بَر آیین ِ مَثَل، بر طریق مَثَل. به صورت مَثَل:
هرکه باور می ندارد بی ثباتی ّ جهان
ازبرای او بر آیین مثل گویند عِش.
ابن یمین.
|| نهره ای بود که بدان ماست و دوغ از یکدیگر جدا کنند. (تحفه الاحباب اوبهی):
دوغم اکنون که در آیین تو شد
بزنم تا بکشم روغن از او.
طیان.
و آنین مصحف این کلمه است، یا بعکس.
- آیین تخت و کلاه، آیین شمشیر و گاه، پادشاهی. سلطنت:
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد کو بود شاه.
فردوسی.
نیازرد باید کسی را به راه
چنین است آیین تخت وکلاه.
فردوسی.
سر کینه ورْشان براه آورند
گر آیین شمشیر و گاه آورند.
فردوسی.
و برای کلمه ٔ آیین در نوآیین، رجوع به نوآیین شود.

فرهنگ معین

رسم

روش، قاعده، آیین، عادت، عُرف، دستور، ترتیب، نشانی سرای و منزل. [خوانش: (رَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

آیین

رسم و عادات، دستور، روش


آیین پرستی

‎ عمل آیین پرست طرفداری آیین و رسم، خدمت با فروتنی.

فارسی به عربی

رسم

اثر، تقلید، رسم، رسومات، عاده، نمط

نام های ایرانی

آیین

دخترانه و پسرانه، دین مذهب عادت رسم روش، نام روستایی در استان فارس

معادل ابجد

رسم و آیین

377

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری